سودای عشق ما را بی نام وبی نشان کرد


از ما چه می توان بردباماچه می توان کرد

از خواب غفلت ما در سنگ چون شرر ماند


شوقی که کوهها را ابر سبک عنان کرد

امید خانه سازی از عاشقان مدارید


از خارخار نتوان سامان آشیان کرد

شوری که در دل ماست شوقی که در سرماست


از سنگ می تواند سرچشمه ها روان کرد

شیرین کلامی ما کاری که کرد با ما


چون خواب صبح ما را در دیده ها گران کرد

ای ابر بی مروت تا چند خشک مغزی


ما را غبار خاطر از دیده ها نهان کرد

با شوخ چشمی عشق کوه شکیب هیچ است


در سنگ این شرررا پنهان نمی توان کرد

سررشته تأمل هر کس که داد از دست


چون شمع صائب آخر سردرسرزبان کرد